پیكر شهید «احمد زاده» را كه باز گرداندیم، خانواده او با دیدن چند تكه استخوان كه همه باقى مانده بدنش بود، مات و مبهوت گفتند كه این پسرشان نیست. هرچه برایشان توضیح دادیم، قبول نمى كردند و فقط مى گفتند: «این بچه ما نیست!». حق هم داشتند، بر اساس گفته ها و شواهد دوستان او را پیدا كرده بودیم و هیچ پلاك و مدركى همراه نبود. چكار باید مى كردیم؟ چه مى شد كرد؟ مادرى بالاى سر فرزند ایستاده بود ولى نمى خواست بپذیرد. شاید حق هم داشت.
در همان لحظات كه با بى تفاوتى استخوان هاى سفید و زرد شده را این سو و آن سو مى كشید، میان تكه پاره هاى لباس شهید را مى جست، چیزى توجهش را جلب كرد. مكثى كرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودكار رنگ رو رفته اى را درآورد. گل و لاى، رنگ او را تیره كرده بودند و همرنگ استخوان ها شده و به راحتى دیده نمى شد.
با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سفیدى اى داخل لوله خودكار به چشم مى خورد. برق ذوق از چشمانش هویدا شد. سریع مغزى خودكار را در آورد و تكه كاغذى را كه داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.
اشك در چشمانش حلقه زد. همه جلو رفتند. متعجب از اینكه چه مى گذرد. خوب كه نگاه كردیم، دیدیم بر روى كاغذ لوله شده و رنگ پریده، نام احمدزاده نوشته شده. مادر كاغذ را مقابل دیدگان گرفت. خوب كه آن را ورانداز كرد، بوسید و رو به اطرافیان گفت: «این دست خط پسرمه... این پیكر پسرمه... خودشه...»